••• آسمانه

♥ مطالب ادبی .!.!.!.!. مطالب مذهبی ♥

شعر

 

اي از وراي پرده‌ها تاب تو تابستان ما

ما را چو تابستان ببر دل گرم تا بستان ما

اي چشم جان را توتيا آخر کجا رفتي بيا

تا آب رحمت برزند از صحن آتشدان ما

تا سبزه گردد شوره‌ها تا روضه گردد گورها

انگور گردد غوره‌ها تا پخته گردد نان ما

اي آفتاب جان و دل اي آفتاب از تو خجل

آخر ببين کاين آب و گل چون بست گرد جان ما

شد خارها گلزارها از عشق رويت بارها

تا صد هزار اقرارها افکند در ايمان ما

اي صورت عشق ابد خوش رو نمودي در جسد

تا ره بري سوي احد جان را از اين زندان ما

در دود غم بگشا طرب روزي نما از عين شب

روزي غريب و بوالعجب اي صبح نورافشان ما

گوهر کني خرمهره را زهره بدري زهره را

سلطان کني بي‌بهره را شاباش اي سلطان ما

کو ديده‌ها درخورد تو تا دررسد در گرد تو

کو گوش هوش آورد تو تا بشنود برهان ما

چون دل شود احسان شمر در شکر آن شاخ شکر

نعره برآرد چاشني از بيخ هر دندان ما

آمد ز جان بانگ دهل تا جزوها آيد به کل

ريحان به ريحان گل به گل از حبس خارستان ما

 

از مولانا

+ نوشته شده در چهار شنبه 28 مرداد 1394برچسب:شعر,شعر زیبا,شعر در مورد تابستان,مولانا, ساعت 14:59 توسط آزاده یاسینی


شعر

 

اي آفتاب مشکو زي باغ کن شتاب

کز پشت شير تافت دگرباره آفتاب

مرداد ماه باغ به بار است گونه گون

از بسد و زبرجد و لولوي ديرياب

هم شاخ راز ميوه دگرگونه گشت چهر

هم باغ را به جلوه دگرگونه شد ثئياب

بنگر بدان گلابي آويخته ز شاخ

چون بيضه‌هاي زرين پر شکر و گلاب

سيب سپيد و سرخ به شاخ درخت بر

گويي ز چلچراغ فروزان بود حباب

يا کاويان درفش است از باد مضطرب

وان گونه گون گهرها تابان از اضطراب

انگور لعل بيني از تاک سرنگون

وان‌غژم‌هاش يک‌به‌دگر فربي‌ و خوشاب

پستان مادريست فراوان سر اندرو

و انباشته همه سرپستان به شهد ناب

يک خوشه زردگونه به رنگ پر تذرو

ديگر سياه گونه به‌سان پرغراب

يک رز چو اژدهايي پيچيده بر درخت

يک رز چو پارسايي خميده بر تراب

يک‌رزکشيده همچو طنابي و دست طبع

ديباي رنگ رنگ فروهشته برطناب

يک ‌رز نشسته ‌همچو يکي ‌زاهدي که ‌دست

برداردي ز بهر دعاهاي مستجاب

وانک ز دست و گردنش آويخته بسي

سبحه رخام ودانه به‌هر سبحه بي‌حساب

باغست نار نمرود آنگه کجا رسيد

از بهر پور آزرش آن ايزدي خطاب

آن شعله‌ها بمرد و بيفسرد ليک نور

اخگر بسي به شاخ درختان بود بتاب

روي شليل شد به مثل چون رخ خليل

نيمي ز هول زرد و دگر سرخ از التهاب

آلوي زرد چون رخ در باخته قمار

شفرنگ سرخ چون رخ دريافته شراب

شفتالوي رسيده بناگوش کود کيست

وان زردمو يکانش به صندل شده خضاب

 

ملک الشعراي بهار

+ نوشته شده در پنج شنبه 22 مرداد 1394برچسب:شعر,شعر زیبا,شعر در مورد تابستان,ملک الشعرای بهار, ساعت 12:49 توسط آزاده یاسینی


شعر

 

دشت هايي چه فراخ ظهر تابستان

كوه هايي چه بلند

در گلستانه چه بوي علفي مي آمد؟

من دراين آبادي پي چيزي مي گشتم

پي خوابي شايد

پي نوري ، ريگي ، لبخندي

پشت تبريزي ها

غفلت پاكي بود كه صدايم مي زد

پاي ني زاري ماندم باد مي آمد گوش دادم

چه كسي با من حرف مي زد ؟

سوسماري لغزيد

راه افتادم

يونجه زاري سر راه

بعد جاليز خيار ، بوته هاي گل رنگ

و فراموشي خاك

لب آبي

گيوه ها را كندم و نشستم پاها در آب

من چه سبزم امروز

و چه اندازه تنم هوشيار است

نكند اندوهي ، سر رسد از پس كوه

چه كسي پشت درختان است ؟

هيچ مي چرد گاوي

ظهر تابستان است

سايه ها مي دانند كه چه تابستاني است

سايه هايي بي لك

گوشه اي روشن و پاك

كودكان احساس! جاي بازي اينجاست

زندگي خالي نيست

مهرباني هست ،

سيب هست ،

ايمان هست...

 

 

"سهراب سپهري"

+ نوشته شده در سه شنبه 20 مرداد 1394برچسب:شعر,شعر زیبا,شعر در مورد تابستان,سهراب سپهری,ظهر تابستان, ساعت 11:8 توسط آزاده یاسینی